جدول جو
جدول جو

معنی زبان دار - جستجوی لغت در جدول جو

زبان دار
گویا، سخنگو، آنکه بتواند مطلب خود را خوب بیان کند
تصویری از زبان دار
تصویر زبان دار
فرهنگ فارسی عمید
زبان دار(تَ / تِ)
دارای زبان، کسی که میتواند مطلب خود را خوب ادا کند. (فرهنگ نظام). مقول. (منتهی الارب) ، مجازاً، صریح. روشن. مدلل. آشکار: شرحی زبان دار به او بنویسد. نامه ای زبان دار به او بنویس. رجوع به زبان داشتن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آبان سار
تصویر آبان سار
(دخترانه و پسرانه)
مانند آبان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آبان داد
تصویر آبان داد
(دخترانه)
داده آبان، کسی که در ماه آبان متولد شده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زبان حال
تصویر زبان حال
کنایه از وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند، زبان دل برای مثال چشمم به زبان حال گوید / نی آنکه به اختیار گویم (سعدی۲ - ۵۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان آور
تصویر زبان آور
زبانور، خوش بیان، خوش صحبت، کسی که خوب سخن می گوید، آنکه با گستاخی سخن می گوید، شاعر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جهان دار
تصویر جهان دار
خداوند، دارندۀ جهان، نگهبان جهان، کنایه از قدرتمند، پادشاه عادل و عاقل که مملکت خود را خوب اداره کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قپان دار
تصویر قپان دار
کسی که شغلش وزن کردن بار با قپان است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان دادن
تصویر زبان دادن
کنایه از قول دادن، وعده دادن، عهد و پیمان بستن برای مثال شما را زبان داد باید همان / که بر ما نباشد کسی بدگمان (فردوسی - ۸/۹۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان گاو
تصویر زبان گاو
نوعی از پیکان تیر بوده، شبیه زبان گاو، برای مثال در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر / زبان گاو برده زهرۀ شیر (نظامی۲ - ۲۵۴) گاوزبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دکان دار
تصویر دکان دار
صاحب دکان، کاسبی که دکان دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان ران
تصویر زبان ران
زبان آور، سخنران، پرگوی، بلیغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمین دار
تصویر زمین دار
دارای زمین، صاحب زمین، مرزبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشان دار
تصویر نشان دار
دارای نشان، دارای علامت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیان کار
تصویر زیان کار
کسی که از کار خود زیان ببرد، ضرر کننده، زیان برنده، زیانگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان دان
تصویر زبان دان
کسی که غیر از زبان مادری خود زبان دیگر هم می داند، کنایه از زبان آور، سخن دان، فصیح و بلیغ، برای مثال زبان دانی آمد به صاحبدلی / که محکم فرومانده ام در گلی (سعدی۱ - ۸۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبانه دار
تصویر زبانه دار
دارای زبانه، آنچه دارای پره یا برآمدگی شبیه زبان باشد، شعله دار، شعله ور
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
ملتهب. مشتعل. شعله کش. زبانه کش:
تا در شب انتظار بودند
چون شمع زبانه دار بودند.
نظامی (الحاقی).
رجوع به زبانه شود، آنچه دارای برآمدگی یا تکمه ای شبیه بزبان باشد. رجوع به زبانه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زبان دار بودن. رجوع به زبان دار و زبان داشتن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
اهل زبان. مترجم و کسی که زبانهای متعدد میداند. (ناظم الاطباء). شخصی را گویند که همه زبانها را بداند. (برهان قاطع). آنکه همه زبانها را داند و بیان و ترجمه تواند. (انجمن آرای ناصری). آنکه زبانها را بداند و بیان و ترجمه بداند و تواند. (آنندراج) :
عشق بهین گوهری است گوهر دل کان او
دل عجمی صورتی است عشق زبان دان او.
خاقانی.
بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق
گفته وقت کشتن و حق را زبان دان دیده اند.
خاقانی.
زبان دان شوی در همه کشوری
نپوشد سخن بر تو از هر دری.
نظامی.
، فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). فصیح. (شرفنامه). کنایه از فصیح و بلیغ. (برهان قاطع). لسن. (منتهی الارب). زبان آور. سخندان. ادیب: تا بیدارترین و زیرکترین و زبان دان تر و عاقلتر از همگان بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92). و مشیر و ندیم و مونس او (شاپور) کسانی بودندی که هم بعقل و هم بفضل و ذکا و زبان دانی و آداب نفس آراسته بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). و این هر سه مردمان اصیل عاقل و فاضل و زبان دان سدید بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی).
رباب از زبانها بلادیده چون من
بلا بیند آن کو زبان دان نماید.
خاقانی.
گر افسونگر از چاره سرتافتی
بمرد زبان دان فرج یافتی.
نظامی.
زبان دان مرد را زان نرگس مست
زبانی ماند و آن دیگر شد از دست.
نظامی.
زبان دان یکی مرد مردم شناس
طلب کرد کز کس ندارد هراس.
نظامی.
، مجازاً، شاعر. (ناظم الاطباء)، شاگرد را گویند. (برهان قاطع). شاگردی که سخن استاد را زود بفهمد و یاد گیرد. (آنندراج). کنایه از شاگرد باشد. (انجمن آرا) .شاگرد و تلمیذ. (ناظم الاطباء) :
پشت من از زبان شکسته شکست خرد
خردی هنوز طفل زبان دان کیستی.
خاقانی.
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش.
خاقانی.
، صاحب قیل و قال. (شرفنامه)، گویا بکلام زائده. (شرفنامه).
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
ضررناک، (انجمن آرا)، مضر وآسیب آور، و رجوع به زیان و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زبان ران
تصویر زبان ران
سخن ران، پرگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبانه دار
تصویر زبانه دار
آنچه که دارای پره یا بر آمدگی شبیه زبان باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زباندار
تصویر زباندار
کسی که میتواند مطالب خود را نیکو ادا کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان دراز
تصویر زبان دراز
بی ادب و جسور در تکلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمین دار
تصویر زمین دار
ملک دار مالک، مرزبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنار دار
تصویر زنار دار
آنکه زنار بندد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان قال
تصویر زبان قال
سرایش سرایان
فرهنگ لغت هوشیار
سخنگوی فصیح و بلیغ، آنکه بجز زبان مادری خود یک یا چند زبان دیگر بداند، شاگرد معلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان آور
تصویر زبان آور
نطاق و خوب حرف زننده
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که با زبان چرب و نرم خود مقصود خود را حاصل میکند یا مردم را فریب میدهد، چاپلوس، متملق، چرب سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان دادن
تصویر زبان دادن
وعده دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان حال
تصویر زبان حال
ناسرایش ناسرایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان داری
تصویر زبان داری
اکبان
فرهنگ واژه فارسی سره
سر و زبان دار
فرهنگ گویش مازندرانی